اتاقی پر از کتاب و کاغذ و جای خالی ستاری، اسطوره ای که کتاب هایش نامیراست
به گزارش پی سی باران، خبرنگاران- ماهرخ ابراهیم پور: مثل خواب می ماند، آمدن به خانه 385 و فشردن دکمه زنگ و روبه رو شدن با آن زنی که در ظاهر سرد و نفوذناپذیر است در باطن گرم و مهربان و پر از ناگفته های جلال. در را که باز می نماید، انگار ما را به زمان دیگری می برد، چشمانم را آرام آرام به فضای خانه می برم تا همه چیز را با جزئیات ثبت کند، نخستین چیزی که نگاهم را به خود جلب می نماید، صندوقچه فلزی است کنار راهروی نزدیک سالن پذیرایی مثل صندوقچه مخمل زرکوب مادرم که پس از مرگش غیب شد، شاید درون این صندوقچه هم پر از اسرار جلال باشد!

سرم را بالا می گیرم و حالا قفسه های کتاب را می بینم که آمیزه ای از تاریخ؛ هنر، اسطوره و... هستند؛ کتاب هایی که جلال آنها را ورق زده تا از ریز و درشت و چرایی درهم تنیدگی ما و اسطوره ها بنویسد و اسرار هویدا کند. گفتم زندگی؛ آن هم زندگی که با کتاب، کاغذ و قلم گره خورده است. آرام آرام از کنار قفسه های کتاب گذر می کنم هرچند هنوز ذهنم میان اسم کتاب هاست اما باید با خانه آشنا شوم و بعد دوباره به همین قفسه برگردم؛ چند قدم که برمی دارم، صدای مصمم صاحب خانه مرا به خود می آورد، بفرمایید بنشینید وقت برای دیدن هست! لبخند می زنم؛ لبخندی که سعی می نماید از غریبگی برهد و با میزبان دمخورتر گردد.
حالا درست زمانی می نشینم که کودک کنجکاو درونم، چندان تمایل به نشستن ندارد و چشم هایم بی قرار به سمت میز مستطیل شکل کوچکی می رود که چند قاب عکس روی آن خودنمایی می نماید؛ قاب عکس هایی که حکایت از تاریخ یک زندگی دارند، کودکی ایستاده کنار پدر و خیره در قاب دوربین با یک قاب فلزی چشمگیر. چند قاب عکس دیگر هم هست که نمای دوری از زندگی جلال ستاری را از رشت نشان می دهد، مردی که سال ها با سکوتی پر متانت و بی حاشیه سعی کرد، فقط بنویسد و از اسطوره و افسانه های سرزمینی بگوید که هنوز هم در دل افسانه ها نفس می کشد و عمیقا درگیر گذشته است.
شاید جلال ستاری قدر لحظه را خوب می دانست و با این که بدون هیچ علت درستی کنار گذاشته شد، لحظه ای به این کنار کذاشتن اهمیت نداد و با قلمش کتاب های قابل تاملی نوشت تا نشان دهد هنوز هم می تواند تاثیرگذار باشد حتی اگر عده ای نخواهند که نامی از او باشد. حالا چند قاب عکس را به خوبی مرور کردم و به سمت لاله تقیان برمی گردم و دوباره لبخند می زنم لبخندی که کمتر نشانه غریبه بودن می دهد. میزبان ما را دعوت به نوشیدن چای می نماید و من ماسکم را برمی دارم تا هم نفسی تازه کنم و هم چای را بنوشم.
فنجان چای را برمی دارم و به اطراف نگاه می کنم، روبه رویم چند قفسه کتاب دیگر است که این قفسه ها به شدت جلال ستاری است، نیمی از آنچه که به نگارش درآورده است در کنار عکس ها و مجسمه های ریز و کوچکی که در کنار کتاب ها دیده می شوند. نکته جالب عناوین کتاب های تازه در فقسه کتابخانه است، می دانم قرار بر این بود که از لاله تقیان سوالی نکنم و فقط مشاهداتم از کتابخانه و فضای کار جلال ستاری را بنویسم اما اگر نپرسم انگار کار پیش نمی رود. درباره کتاب ها سوال می کنم و او با مکثی که گویی با تنفسی در گذشته همراه است، آرام آرام می گوید: هر وقت پولی به دست می آورد، سریع می گفت برویم سراغ کتابفروشی های جلوی دانشگاه تهران، بعد آن قدر کتاب می خریدیم تا دیگر پولی برایمان نمی ماند. بعد به سمت اتاق کار جلال می رود و ما هم پشت سرش وارد اتاق می شویم.
وقتی کنار درب اتاق می ایستم بغضی سمج به گلویم هجوم می آورد، اتاقی ساده و کوچک که چند قفسه کتاب، یک میز، ویلچر و چند تابلو در آن جای داده شده است، چه قدر کوچک و ساده!! چرا این اتاق ساده و کوچک اشک به چشمانم نشاند، مگر چه انتظاری داشتم؟ اینجا اتاق یک سیاستمدار نیست که مجلل و فریبنده باشد، اتاق یک نویسنده و روشنفکر است که ساعت ها در پشت آن جایگاه می نشست و در انبوه فیش ها و کاغذهایش غرق می شد و ساعت ها می خواند و قلم می زد و شاید بارها لبخند زده باشد و وقتی همسرش با یک لیوان قهوه یا چای به سراغش آمده و آن زمان فهمیده چه زمان زیادی را از جهان و مافیا دور بوده است. هر چند لاله تقیان هم در این اتاق کارهای خودش را دارد، پژوهش هایی درباره تهران و نمایش.
من با بغض و اشکم درگیرم در حالی که صدای چلیک چلیک دوربین عکاسی سکوت اتاق را بر هم می زند و مرا متوجه لاله خانم می نماید، ساکت اما با ابهت خاصی یک گوشه ایستاده و دوربین عکاسی را نگاه می نماید. شاید با خودش می گوید چرا باید این غریبه ها خلوت جلال را به هم بزنند و همه زوایای اتاقی خاص را بکاوند؟ صدای زنگ تلفن او را از اتاق دور می نماید و من از حرف هایش متوجه می شوم چقدر ناراحت است که چهلم همسرش در راه است اما او نمی تواند آن طور که می خواهد برایش سوگواری کند و باید همه درد نبودن جلال را در اتاقی بریزید که تنها یک پنجره رو به بی نهایت دارد و حالا آن اتاق هم در حال کندوکاو از سوی چند غریبه است!
واگویه هایم را ناتمام می گذارم و توجه ام به چند پوشه جلب می گردد، عکاس می خواهد دست خط جلال را از درون انبوه فیش هایی که روی هم قرار دارند و حاصل سال ها غور و قلم زدن نویسنده است، از نزدیک ببیند و در دوربینش ثبت کند، اما لاله خانم چندان تمایلی ندارد به باز کردن فیش هایی که مرتب در کاور چیده است. به عکاس اشاره می کنم تا اصرار نکند و خودم به سمت تابلوهای روی دیوار می روم. چند نشان از جمله لوح جایزه کتاب سال، نشان شوالیه اهدایی از فرانسه و عکس ها و تابلوهایی روی دیوارهای اتاق نصب شدند.
در سمت راست کنار در اتاق روی یک قفسه چند شیء از جمله یک کلاه حصیری است، کلاه را برمی دارم و برانداز می کنم، لاله خانم تلفنش تمام شده و می آید کنارم و کلاه را نگاه می نماید و می گوید مال جلال است. به فیش ها و کتاب ها اشاره می کنم و می پرسم قرار است با آنها چه کار کنید؟ کمی مکث می نماید و من فکر می کنم شاید نباید این سوال را می پرسیدم و سراغ پنجره می روم و از داخل اتاق ستاری حیاط را نگاه می کنم. لاله خانم می گوید سر فرصت فیش ها را باز می کنم و کتاب ها هم قرار نیست، جایی بروند، همین جا می مانند، خودم از آنها برای پژوهش هایم استفاده می کنم.
از کنار پنجره برمی گردم تا به سالن برویم دستی به ویلچر ستاری می کشم و با خودم فکر می کنم چه قدر سخت بوده روی آن نشستن و با حسرت کتاب ها را نگاه کردن! توی ذهنم یک سوال را مرور می کنم و بعد می پرسم این اواخر دیگر نمی توانست کار کند؟ این بار بدون مکث جواب می دهد نه، بعد از آن که سکته کرد و نیمی از بدنش دچار مشکل شد، اما درست دو هفته قبل از رفتنش توی حیاط بودیم به چشمانش نگاه کردم و گفتم دلت می خواهد برویم پشت میزت و بنویسی؟ با تعجب نگاهم کرد و در حالی که به سختی می توانست چند کلمه با من حرف بزند، گفت: من که نمی توانم بنویسم! من گفتم تو بگو من می نویسم. ویلچرش را به اتاق بردم و خودم پشت میز نشستم و منتظر ماندم تا چیزی بگوید تا برایش بنویسم...
حال متوجه می شوم که چه قدر حرف زدن درباره جلال برایش سخت است، انگار در همان لحظه مانده و من با خودم فکر می کنم ستاری در آخرین روزهای حیاتش چند کلمه با لاله حرف زده است؟ دوباره چشم هایم خیس شدند، به کنار قفسه کتاب ها برمی گردم و می گویم بعضی کتاب ها چه قدر قدیمی هستند، حداقل متعلق به 40، 50 سال پیش. از اتاق جلال بیرون آمدم و قفسه کتاب ها را نگاه می کنم، اما ذهنم هنوز توی اتاق است و آخرین روزهای مردی که صدها کتاب برای ما به جا گذاشت و در سکوت درگذشت.
منبع: ایبنا - خبرگزاری کتاب ایران